Thursday, September 17, 2009

پس کوچه های شهر من...

باز دوباره تو کوچه مون
رد میشدم چیزی دیدم
یه زنه هرزه با چادر
که گریه هاشو شنیدم
میشنیدم که با اشک
میگفت خدا کجایی؟
اگر وجود داری پس
چرا شدم هرجایی
کودک من گرسنه
چشم به دستی دوخته
که صاحبش دنیا رو
به آخرت فروخته
صاحبش پر گناهه
پیش تو رو سیاهه
اما خدا کمک کن
که زندگیم تباهه
خدا کمی کمک کن
خدا فقط یه ذره
بنده ی رو سیاتو
نندازی قعر دره
میخوام مادری شم که
طفلم بهش بنازه
نه وقتی نون میارم
رو نونها تف بندازه
خدا میخوام پاک بشم
یک زن بی باک بشم
اگر قراره بمیرم
مثل یه زن خاک بشم


\

شهر من با اینکه مذهبی ئه ازین چیزها توش زیاده... کاش بجای ساختن اینهمه مسجد و پایگاه بسیج و هزار چیز دیگه، به خانواده های مستمندی رسیدگی کنند که وقتی مرد خانواده میمیره، مادرشون یا باید بره خونه مردم لباس بشوره و یا به فساد کشیده میشه...
مطمئنم ثوابش کم از ساختن مسجد نیست...
ببخشید شعرهامون یکم ذاقارت اند هنوز مونده حرفه ای بشیم :دی

Wednesday, September 16, 2009

نامه سرگشاده

بسمه تعالي
حضور محترم جناب کارمند مخابرات و بالاتریها...
پایتان را از روی سیم ای دی اس ال ما بردارید میخواهم یک فایل مهم دانلود کنم
فحشتان می دهم ها...
و من ا... توفیق