Wednesday, October 15, 2008

سفرنامه ی مانی خسرو

خوب این مدت اتفاق خاصی نیافتاد.جز اینکه دو روزی رفتیم با بابا شمال.جاتون خالی خوش گذشت.بنکلن نمیشه با بابای می بد بگذره که ^.^

سبزوار هم کار داشتیم .در نتیجه اول رفتیم سبزوار، از اون سمت پیچیدیم رفتیم به سمته ساری.به عبارتی قاشق رو سه دور ، دور گردنمون پیچیدیم کردیم تو حلقمون
از اون سمت راه افتادیم به سمته شاهرود.یک عدد هتل داشت که طبق معمول عروسی بود اونجا...نمی دونم این شاهرودی ها روزی چند دفعه عروس میشن بنکل.هر سری ما رفتیم این هتل یک عروسی به راه بود اونجا.در نتیجه موندیم حیرون که چه کنیم.می هم باز جدیدن مرغ شدن از ساعته 7 که میشه شروع می کنم دهنم رو مثل اسپ آبی باز کردن و خمیازه کشیدن.



و از اونجایی که داخل ماشین فوق العاده سرد بود و می هی بخاری روشن می کردم می خوابیدم، یهو از سرما بیدار میشدم میدیدم بابا پنجره اش رو داده پایین که یکم هوا سرد بشه و خودشون خوابشون نبره.اما در نهایت اونهمه خمیازه ی می کاره خودشو کرد و بابا هم به خمیازه کشیدن افتاد و با هر خمیازه غر غری نثاره روحه پر فتوحه می کردن که چقدر خمیازه می کشن.در نهایت از یک پسره که کنار خیابون منتظر ماشین بود پرسیدیم آقا این ورا دیگه هتل نداره؟ پسره حتی به چشمه برادری هم چیز جالبی نبود البته :دی
گفت هتل شاهرود؟
گفتیم بله.
گفت نمی دونم



دید داریم چپ چپ نگاش می کنیم گفت آخه می هم شاهرودی نیستم.گرگانی هستم.خلاصه داشت شجره نامه اش رو توضیح می داد که به بابا گفتم بریم پس.یهو پسره گفت 5 کیلومتری اینجا بسطام هستش.برین اونجا هتل نداره.اما یک مهمانسرای جهانگردی ئه خوب داره.
تشکر کردیم و پرسان پرسان بسطام رو پیدا کردیم


انصافن مهمانسرای خوشملی بود..یک عدد فضای سبزه گنده بود که این مهمانسرا وسطش بود .به سبک قدیمی ساخته بودن.خوده ساختمون مالی نبود اما داخل اتاقها بدک نبود.خلاصه رفتیم تو و اتاق گرفتیم.لباسهام رو در آوردم آماده شدم بپرم توی تخت که یهو دیدم خاک تو حلقشون اتاقی که دادن تخت ها مثل تخت این تازه مزدوج شده ها توی حلقه همه.تختهاش هم انقدر کوچیک بود می پام رو دراز می کردم آویزون میشد ازون ورش :دی


در نهایت رفتم گفتم آقا تخته جدا بدین می شب دهن دماغه بابای طفلکم رو می آرم پایین با این یه ذره جا.
در نهایت یک اتاقه دیگه دادن که تختها در هشت فرسخی ئه هم بودن و می حتی اگر شب خودم رو خفه هم می کردم پام به تخته بابا نمی رسید :دی

شب رو اونجا سپری کردیم صبح ساعت 5 بیدار شدم دیدم بهبه بابا کو؟
خلاصه این ور اون ور نگاه کردم دیدم رفتن دوش بگیرن.ساعت 6 راه افتادیم دوباره.توی راه بهبه خریدیم برای صبحانه و برای صبحانه یک جایی همون نزدیکا بود به اسمه چشمه علی.می کلی ذوق زده بودم که بهبه العان میریم چشمه و اینا.اما وقتی رسیدیم به سرچشمه ی اونهمه آب، دیدم توش آشغال سبزی و پوست میوه و بلال نیم گاز و انواع و اقسامه پلاستیک جات موجود است..کلی تاسف خوردیم خلاصه


بعد به بابا گفتم صبحانه شون رو بخورن می تاوقتی میرم کنکاش برای عکاسی..آخه انصافن جای قشنگی بود
یک استخره گنده بود پر از ماهی و خرپنگ در اندازه های مختلف، که این استخر وصل میشد به همون چشمه ی کذایی.دو طرفه استخر هم دوتا ساختمون قدیمی بود.یکیش شبیه خونه بود اون یکی بیشتر شبیه مسجد بود.هر دو هم به شدت قدیمی...
از اونجایی که بابا کناره اون یکی ساختمون بودن تصمیم گرفتم برم داخله مسجده ببینم چه خبره که درش قفل بود.هر چند در اش شیشه نداشت و داخلش راحت خونده میشد...از اون سمتش پیچیدم که برم...این نوشته ها توجهم رو جلب کرد:

Tinypic
روش کلیک کنین بزرگشو ببینین
کلی خندیدم بهشون اما بعدش دیدم از کنارم صدای خش خش میاد مثل خل ها فرار کردم :دی
اینم چندتا عکس از منطقه ی مربوطه:


Tinypic

Tinypic

Tinypic


روش کلیک کنین بزرگشو ببینین
بعد راه افتادیم و حوالی ئه ظهر رسیدیم به یک رستوران نزدیکهای ساری.تنها کسی که توی اون رستوران بود یک خانومی بود که همه ی کارها رو خودش انجام می داد.اول که رفتیم داشت جلوی درب رو جارو می کرد.بعد رفتیم داخل اومد سفارش ها رو گرفت.بعد خودش رفت ماهی و مرغ رو درست کرد اومد تحویل داد.بعد هم موقعی که خواستیم بریم دمه در نشسته بود لوبیا پاک می کرد..خلاصه همه فن حریف بود کلی :دی
می نهارم رو خوردم بابا خواستن حساب کنن تاوقتی رفتم توی ماشین .بعد بابا اومدن دیدم کلی حرصو و عصبانی..گفتم چیشده؟
گفتن این زنا چقدر فضولن :|
چیزی نگفتن اما در نهایت از بین حرفهاشون فهمیدم که خانومه به بابام گفتن چقدر هواتونو داره نوه تون هی عینکتونو درست می کرد هی تحویلتون می گرفت مشخصه دوستتون داره.قدرشو بدونین
بابا ازین ناراحت شده بودن که خانومه گفته می نوه شون ام.اختلاف نی می و بابا یه عالمه زیاده اما معمولن وقتی به کسی میگم بابام 74سالشونه کسی باورش نمیشه .خلاصه سر این قضیه هم کلی بابا رو اذیت کردم تا خوده ساری

کاره مون توی ساری یک ساعت هم نشد.بعد راه افتادیم به سمتهمشهد
یکی از دوستای بابا مشهد بهشون گفته بود بعد از ساری نزدیکای گرگان یک علی آباد هست، اونجا اگر ماشینی به هم ولایتی هاشون بزنه همونجا با چماق انقدر توی سره بنده خدا می زنن تا مغزش بریزه بیرون
در نتیجه به علی آباد که رسیدیم میدیدی عابر پیاده در ده متری ئه ماشین که می رسید بابا دست و پاشونو از پنجره می بردن و جیغ و داد و بوق که برو کنار ...کلی بساطه خنده بود این علی آباده کتول :دی
ولی خداییش اصلن عابرین پیاده مراعات نمی کردن سرشونو مینداختن پایین رد میشدن .یه تعداد غاز و اینا اون حوالی بودن از عابرینش با ادب تر بودن :دی




اما این علی آباد مثال شده بود برای می و بابا توی راه.هر کی بی هوا می اومد وسط خیابون با بابا می خندیدیم می گفتیم طرف علی آبادی بود :دی

حوالی ساعت 6 اینا بود که برای خارج کردنه سمومه داخله بدن جای یک رستوران توقف کردیم.می منتظر بودم که بابا از دستشویی بیان بیرون.یک ماشینی هم اونجا کنار رستوران بود که گویا تولدی چیزی بود اونجا.یک عدد کیک آوردن و بریدن و خوردن و دمه رفتن کنار ماشینشون شروع کردن به رقصیدن.یکیشون یک آقای چاقی بود با اون شکمه گنده اش یک قری می داد می روی زمین غلت می زدم از خنده با اون رقصش ...در نهایت راه افتادیم و بکوب برگشتیم به سمت مشهد...هر چی به بابا گفتم بجنورد یا قوچان نگه دار همونجا بخوابیم خسته ای..گفتن نه



در نهایت سالم و سلامت و با دست و پای سالم رسیدیم مشهد ..ساعت حدود 12 بود که رسیدیم دیدیم خون همه بیدارن.می فقط آرایشمو پاک کردم خودم رو انداختم روی تختم...

تا اینجا قصه ی ما به سر رسید و کلاغ و لونه اش و این قضایا.اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه جاتون خالی دیروز شنیده بودیم پارک ملت نمایشگاه سفالگری زده، گفتیم بریم تماشا. با خاله ام و مامانم و دختره اون یکی خاله ام رفتیم...دیدیم خاک تو حلقشون بکنن چهار تا تیکه ظرف گذاشته بودن به اسمه صنایع دستی ئه همدان به مردم قالب می کردن .15 دقیقه هم نشد که کل نمایشگاه رو دیدیم بعد رفتیم توی پارک یک جا نشستیم و به قول دوستان یک چیزه بی ادبی ئه فیل _ پاپکورن_ خوردیم و حرف می زدیم که یک پسره کوشولو اومد گفت فال بگیرم؟

یک مرغ عشقه جوجوک هم توی بغلش بود .به جایی هم نبسته بودش اما خیلی کمد بود جوجوکه اصلن حرکت نمی کرد .فقط کاغذو که می گرفتن جلوش یکی می کشید بیرون .مرغ عشقش کلیییی ملوس بود به پسره گفتم جوجوک ات رو بده یکم بغلم باشه کلی فشارش دادم طفلک انقدر بغلی و عادتی و ملوس و صد البته شل و ول بود که نگو .مامانم به شوخی بهش گفت خمارش کردی این طفلکو؟
پسره بهش می خورد کلاس سوم چهارم ابتدایی باشه اما گفت این یه مثقال جوجه رو چجوری خمارش کنم رگ نداره این که ...چیزی ازش نمی مونه که. ..همه ی ما با دهنهای باز و فکهای آویخته به جوابه این بچه ی کوچیک، فال یکی برام گرفت که توش یکجا گفته بود مال زیادی به دستم میاد.از حالا بگم به کسی قرض نمی دم گفته باشم

بعد هم رفتیم به سمته سعدی، توی راه برگشت هم مامان رو اغفال کردم از پرنده فروشی ئه سره راه، یک عدد جوجوک مرغ عشق گرفتم
انقدر نازز و کپله که نگو .همون دیشب هم اومد بغل کلی بوس داد با اینکه کوشولو ئه و هنوز روی نوکش سیاهه.
اما خیلی ملوسه.
در پست های اتی عکسشو می ذارم یکم مستفیض بشین :دی

همینا دیگه ^.^ موفق باشین