Monday, January 24, 2011

و خداوند شما را آفرید؟؟؟

گویند خداوند به شخصه در آدم دمید
اما بعضی آدم ها رو اعتقاد ندارم خدا توشان دمیده باشد هیچ، فکر کنم توشان گوزیده ( با عرض پوزش)
بعد اون گوز خورده هاشان هم نصیب ما می شود هی انگاری:دی
...

Saturday, January 22, 2011

روز جهانی گدا

امروز از صبح سه چهار تا گدا اومدن در خونه ...خبریه؟

چه ای؟

وقتی میگم من رو ببوس و میگی نه، سه حالت داره:
یا ناراحتی،
یا دلخور،
یا همجنس نواز

Friday, January 21, 2011

امامزاده گوگل

ما ایرانی ها در یابیدن امامزاده استادیم...وسط کوه و جنگل و دره و جزیره و ال و بل
از هیش کدوم هم به اندازه ی گوگل حاجت نگرفتیم تابحال
یکی باسم توضیح بده چرا به گوگل دخیل نمی بندیم؟

Tuesday, January 18, 2011

حرف حساب جواب نداره

نشسته بودم فوتبال میدیدم
بعد خواهر زاده ی گرامی اومده میگه خاله بیا کاغذ بده خاله بیا ال بده بل بده میخوام نقاشی کنم
میگم بچه جان برو اون ور دارم تی وی نگا می کنم
باز گیر میده
بابا حرف می زنی هیچی ازین فوتبال نمی فهمم!
بعد میگه این آقاهه هی داره داد می زنه صداش از من بلند ترم هست زورت به اون نمی رسه؟
بعد که فکر می کنم میبینم راس میگه بچه.این خیابانی خودشو خفه کرد! بس که نعره زد.
بعد تصور می کنم با اون ریختش سرخ شده کبود داره هی می گه گلللللللللللللللللللللل نه گل نشد :|
میخندم میرم کاغذ و ال و بل میدم دستش بره یه گوشه نقاشی بکشه
بعدش اومده نقاشیش رو نشون میده میگه چطوره؟ میگم باریکلا خوبه برو اونور
میگه خاله فوتبال چیه انقد زل زدی بهش؟
میگم یه ورزشه.سعی می کنن توپ دست اون یکی نیافته
میگه ینی هر کس توپ دستش باشه باید به بقیه نده؟
میگم اوهوم
خوب چرا به هر کدومشون یه توپ نمی دن که سر توپ با هم دعواشون نشه؟
می مونم چی بگم خوب:-/

Sunday, January 9, 2011

باسه جلب ترحم

عادت هم نشدیم نتونن ترک مون کنن


پ.ن:رو نوشت به اینایی که میگن عادت کردیم دیگه ترک عادت ال و بل

می گویند مردان دیوانه محرمند

من می گویم عاشق تو ام
تو می گویی دیوانه منی

چرا نشسته ای؟
بیا دستم را بگیر...


Friday, January 7, 2011

وقتی که اعتماد می شود دستمال توالت!

باسه خواهر گرامی خواستگار اومده بود
با ریش و پشم و یقه کیپ بسته و موهای به یک طرف آب و جارو شده
از همونا که ادم با یک نگاه عاشقشون میشه
بعد گفتن دو تا کفتر عاشق برن اون اتاق با هم حرف بزنن ببینن چی از همدیگه میخوان
بعد چند دقیقه دیدیم خواهر جان با صورت سرخ شده همچون لبو اومد بیرون گفت مرتیکه پر رو !کثافت بی شرم .فلان .ال ، بل
پدر جان گفت: حرف بدی زد؟ مرتیکه بی خانواده بی اصل و نسب.بذار برم پدرش رو در بیارم!
مامان پا در میونی کرد و گفت بابا جان اصن واستا ببینیم چی به این دختره گفته اینطور اعصابش رو داغون کرده ...شاید اصن حرف بدی نزده باشه!
بعد که خواهر جان مورد سوال قرار گرفت، کاشف به عمل اومد که حضرت آقا به خواهرمون گفتن:
من به خود شما اعتماد کامل دارم ...تنها چیزی که ازتون میخوام اینه که جلوی پدرم چادر سرتون کنین و روتونو بگیرین!
العان خواهر جان با یک آقاهه دیگه مزدوج شده..
ولی چی به سر برادرای بسیجی ما اومده؟

پ.ن:تمامی اشکهای ریخته شده توسط اسمایلی ها در پست مربوطه اشک شوق می باشد.بخصوص اولی :سوت!