Friday, January 7, 2011

وقتی که اعتماد می شود دستمال توالت!

باسه خواهر گرامی خواستگار اومده بود
با ریش و پشم و یقه کیپ بسته و موهای به یک طرف آب و جارو شده
از همونا که ادم با یک نگاه عاشقشون میشه
بعد گفتن دو تا کفتر عاشق برن اون اتاق با هم حرف بزنن ببینن چی از همدیگه میخوان
بعد چند دقیقه دیدیم خواهر جان با صورت سرخ شده همچون لبو اومد بیرون گفت مرتیکه پر رو !کثافت بی شرم .فلان .ال ، بل
پدر جان گفت: حرف بدی زد؟ مرتیکه بی خانواده بی اصل و نسب.بذار برم پدرش رو در بیارم!
مامان پا در میونی کرد و گفت بابا جان اصن واستا ببینیم چی به این دختره گفته اینطور اعصابش رو داغون کرده ...شاید اصن حرف بدی نزده باشه!
بعد که خواهر جان مورد سوال قرار گرفت، کاشف به عمل اومد که حضرت آقا به خواهرمون گفتن:
من به خود شما اعتماد کامل دارم ...تنها چیزی که ازتون میخوام اینه که جلوی پدرم چادر سرتون کنین و روتونو بگیرین!
العان خواهر جان با یک آقاهه دیگه مزدوج شده..
ولی چی به سر برادرای بسیجی ما اومده؟

پ.ن:تمامی اشکهای ریخته شده توسط اسمایلی ها در پست مربوطه اشک شوق می باشد.بخصوص اولی :سوت!