Monday, September 17, 2007

و اما جدی...



چند روزیه دیگه حس و حال هیچ کاری رو ندارم
حتی مجید آنلاین که اگه یه روز نمی رفتم، روزم شب نمی شد

اگه هم پیغامی باشه میبینم یکی اومده نق زده یا گله کرده یا سوال کرده
یه جوابی سر هم می بندم و تحویل بنده خدا می دم
حتی بابایی هم فهمیده یه چیزیم هست.



"این قسمت سانسور شد"


فقط می دونم میخوام مدتی از نت دور باشم
البته فقط در حد یک آرزو ئه
وقتی امروز صبح کامپیوتر من از شبکه خارج شده بود و به نت دسترسی نداشتم، خودم رو به در و دیوار می کوبیدم بلکه یه جوری بتونم وارد نت بشم
البته اونم فقط دلم برای دانلودهام سوخته بود ها :دی و الا یاهو رو هم باز نمی کنم
بچه ها میگن توی مجید آنلاین هستی، اما یاهو چرا نیستی؟نکنه ما رو ایگنور کردی؟
به کی بگم دیگه حس چت کردن هم نیست.یکی سلام که می کنه، جواب دادن بهش برام عذاب الهی ئه انگار
سهیل طفلک هم فکر کنم هر دفه با ترس و لرز پی ام میده
می دونم بعضی وقتها بدجور اذیتش می کنم.ولی خوب چه کنم کار ام پیشش گیره :دی
شامن کینگ رو که بهم داد ایگنورش می کنم :دی

( سهیل این قسمتها رو دوبار بخون :سوت)
اوه امروز یه چیزی دیدم مُردم از خنده
خنده که چه عرض کنم...
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است...کار ام از گریه گذشته که چنین می خندم :دی
اونم این بود که به بچه ها یاد میدن وقتی کنار باباشون توی ماشین میشینن، خلاف های باباهه رو بنویسن و اسمشون رو هم گذاشتن همیار یا همکار یا همچیچی ئه پلیس!
دقیقن یاد کتاب ئه جورج ارول افتادم
//

خدا رو شکر که مدرسه ها داره باز میشه
دیگه این برادر زاده ام احتمال اینکه بیاد خونه مون کم میشه
نه اینکه دوستش نداشته باشم ها
اما می بچه های خپل رو دوست دارم
که اون فقط پوست و استخون ئه و واسه یه لقمه غذا خوردن دهن مامانش رو مسواک می زنه :سوت:
بعلاوه اینکه وای به وقتی که چیزی میخواد و بهش ندن!
منم که واقعن از صدای گریه و ونگ ونگ بچه ها بدم میایه
اونوقت میاد میگه عمه جون بیا فلان بازی رو بکنیم یا فلان کار رو بکنیم
وای اگه بگم نه
میشینه همونجا شروع می کنه ونگ ونگ کردن و تازه نق هم میزنه اون وسط! حداقل بره توی اون یکی اتاق انقدر ونگ بزنه تا سیاه و کبود بشه.به می چه :سوت:
اما همینجا که گریه می کنه، حاضرم همونجا سر ام رو توی لیوان آب ام فرو کنم، شاید صداش رو نشنوم
مامان همیشه میگه مار از پونه بدش میاد، دم در لونه اش سبز میشه
تو یه بچه گیر ات میاد که واسه غذا خوردن دق ات بده و روزی صد دفه گریه کنه
تازه شم اینجورا که تعریف می کنن خودمم نینی که بودم زیاد ونگ ونگ می کردم
ساناز( خواهرمه.سه سال ازم بزرگتره) اون موقه 4 ساله بوده و می یک ساله بودم
مامان تو آشپزخونه بوده، می ام هی ونگ می زدم (:دی) .سانی هم برای اینکه دهن مبارک ام رو ببندم هی پستونک هم رو میکرده توی دهن ام که می ام هی تف می کردمش :سوت:
و در انتها در طی یک حرکت ژانگولری، پستونک رو کرده توی دهنم و بالش ام رو هم گذاشته روی صورت ام که نتونم پستونک رو بندازم بیرون
خلاصه مامان مثل فیلمهای اکشن توی دقیقه ی نود سر رسیده و دیده داشتم خفه می شدم و نجات ام داده :دی
اینم عکسی از یک سالگی بنده.البته برای خودم باور اش سخته که اینجا کمتر از یکساله بودم، اما خوب به نقل از مامان و بابا هرکولی بودم برای خودم :دی

http://abtin777.persiangig.com/me/DCAM0262.jpg

//
چیزی که بیشتر این وسط اذیتم می کنه، اینه که فهمیدم معیار انتخاب اسمم چی بوده
واقعن شاید لایق این اسم نباشم
و مطمئنم که نیستم
فقط می تونم بعضی وقتها برای شادی روح هم اسمم، دعا کنم
///

یه خبر جدید راستی.اوشه نقل مکان کرد :دی
ینی نقل مکان دادمش
بی ادب جدیدنا یاد گرفته بود می رفت روی کمد، جعبه ی ارگ ام رو می جوید و خرده هاش رو می ریخت روی زمین
دیروز گفتم بچه ی همسایه ی همسایه بغلی مون نیستم اگه تورو آدم نکنم پدر سوخته
گذاشتمش توی قفس اش و بردمش توی آشپزخونه
بعد هم مثل اسب رفتم از سر تا ته اتاقم رو تمیز کردم
مثل مامان بزرگا که وقتی زیر زمینشون رو تمیز می کنن کلی وسایل قدیمی شون پیدا میشه، در طی این مراسم اتاق تمیز کنون کلی سی دی و دی فی دی پیدا کردم( چقدر زیر زمین خونه ی مامان بزرگم رو دوست داشتم.ولی یادمه در تمام طول عمرم یکبار بیشتر اونجا نرفتم.اونم بخاطر ترس ام از چیزهایی بود که پسردایی ها تعریف می کردن )

البته خودم می دونم چقدر در مورد نگه داری سی دی و اینا شلخته ام
برای همین هیچ وقت چیزی رو روی سی د ی نگه نمی دارم، همه رو میریزم توی هارد ام
اوه اوه خدا کچلتون نکنه .انقدر مشغول نبشتن شدم که فراموش کردم باید به باباهه تل بزنم.گفتم ظهر که میاد خونه چند تا دی فی دی ئه خام برام بخره.باید یاد اش بیارم.فعلن خدافز



Tuesday, September 4, 2007

قشنگه.شد امضای می

Odio mi alma
pero es mejor que ninguna alma

odie el mundo cada día
Morir cada segundo

Odio mi soledad
pero la soledad es mejor que muchos de amigos sin corazón

______________

از روح و احساسات ام متنفر ام
اما این، بهتر از اونه که هیچ احساسی نداشته باشم

هر روزه از جهان متنفربودن
و هر ثانیه مُردن...

از تنهایی ام متنفر ام
اما تنهایی، از داشتن تعداد زیادی دوست، ولی بدون قلب، بهتر است

...

متن قشنگی ئه.یادم نمیاد کجا خونده بودم
کسی ادامه ی متن رو دید، حتمن کامنت بذاره.کلی هم پیشاپیش ممنان و ایناها
/



امروز هم دانشگاه نرفتم.کلن 3 جلسه مجاز ام که غیبت کنم.اما تا الان رسیده به 7 تا :دی

خلاصه اینکه اگر بار گران بودیم ورفتیممممم :اشک و گریه و آه و فغان:

تازه شم بدی ئه این درس اینه که استادش خانوم ئه.

بین خودمون باشه
اما استادای آقا کلن مهربونن

بجز چند تا بزغاله اسب آبی که در چند ترم اخیر به تور ام خورده
بقیه نسبتن زیاد عقده ای بازی در نمیارن
هر چند
کلن از این دانشگاه در پیت چه توقعی میشه داشت؟

ماشالاه اطلاعات استادا در حد بوندس لیگا!!! اما د ریغ که سوال جواب بدن! انگاری میخوان جون بدن! تازه شم فکر کنم بخوان جون بدن یا به شتر فرنچ کیس بدن براشون راحت تره!
تازه شمممممم!!!!

ما که ازشون اطلاعاتی ندیدیم
همه شون فقط میگن ما ال ایم ما بل ایم
ما آسمون سولاخ می کنیم،
ما درخت گره می زنیم
اما وقتی ازشون سوال می پرسی انگار خر مُرده دیده باشن!
خلاصه دق مرگ می کنند آدم را

//

این اوشه هم پدرسوخته ای شده به نوبه ی خودش!

اوممم! اوشه رو که می دونین کی ئه؟:-/ نمی دونین؟:-/
خوب اگه نمی دونین میگم

یک عدد مرغ عشق بسیار لوس می باشه که هم اتاقی ئه بنده است.البته بنده هم اتاقی ئه ایشون هم گویا! آخه همیشه میره روی میز کامپیوتر ام میشینه
امروز کلی کارت و این چیزا روی میز گذاشته بودم
رفتم و اومدم، دیدم تمام کارتها رو انداخته روی زمین آقا!

گفتم دست شما درد نکنه آقا پسر!.همه رو جمع کردم گذاشتم روی میز
بی حیا دوباره جلو چشم خودم!!! توی روز روشن!!! در ملا عام!!! دونه دونه کارتها رو با نوک اش می کشید مینداخت زیر میز!تازه شم ازش فیلم هم گرفتم که بعدن آپ می کنم.کلی فان ئه
باز خوبه اجازه میدن شبها توی اتاقشون بخوابم!!!!! چیششش!!!!!

//

دیگه اینکه اوه اوه.از مسافرت که اومدم سرما خوردم در حد تیم ملی:( سر درد و گلاب به روتون، روم به دیوار، آبریزش بینی ئی گرفتم که نگو

خداییش حالم خوب نیست خوب.چه معنی داره بچه ی سرما خورده پاشه بره مدرسه؟:(:(:(:(
پس فردا اگه توی دانشگاه کسی اومد کنار من نشست، اونوقت من عطسه کردم و یکی از ویروس هام رفت توی چشم اون بنده خدا و اونم سرما خورد، اون وقت سر درد گرفت و تازه چشمهاش هم تار دید!
بعدش از استاد اجازه گرفت و رفت بیرون، اونوقت جلوی پاش رو ندید و ده تا پله رو ندید و از روی پله ها افتاد، تازه شم سطل آشغال جلوی راه می بود و سرش می خورد به سطل آشغال و وقتی با آمبولانس می بردنش بیمارستان آمبولانس تصادف می کرد و بنده ی خدا می مُرد، جواب خلق الله رو خودم یه جوری میدم، چجوری توی روی رئیس دانشگاه نگاه کنم؟ :(
نه خداییش؟:(
ایشالاه تا آخر هفته بهتر نشم، همه اش نرم دانشگاه.می شینم توی خونه کارتون نگاه می کنم و شکلات می خورم
.بهبهبهبه
اگه من بمیرم تک تک شما ها مسئولین :|

:
دی

فعلن

Sunday, August 5, 2007

افتر اِ لانگ تایم!

مثلن شعر سرودم!

اصلن نمی دونم شعر میشه حسابش کرد یا نه.اما خودم خوشم اومد.اگه دوست داشتین نظر بدین :دسته گل:

پدرم می گوید
ای تو، ای دخترکم
زندگی بس زیباست
گر چه از این دنیا
سهم ما یک رویاست
پدرم می گوید
زندگی غمگین است
بار این رنج عظیم
روی این قلب نحیف
بس گران، سنگین است
پدرم می گوید
دخترم در دنیا
بهر هر چیز بجنگ
حق به تو دادنی نیست
پس بیارش تو به چنگ
آن زمانی که به من
گفتی ای دلبرکم
سهم من، عشق تو نیست
رفتی و در این من،
اثری از دل نیست
پدرم می پرسد
چه شده دختر من؟
نکند با آن یار
حال، گشتی دشمن؟
به پدر من گفتم
آنکه عشق خود را
می فروشد به همه
یار نیست آن پدرم
می شود وی هرزه!




Monday, June 18, 2007

ای دریغ...

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان «آدم»

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد !

گرچه «آدم» زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر ازآدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرن ها از مرگ «آدم» هم گذشت

ای دریغ

آدمیت بر نگشت !

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی ٬ پاکی ٬ مروت ٬ ابلهی است !

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن «موسی چومبه» هاست !

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر - حتی قاتلی بر دار -

اشک در چشمان بغضم در گلوست

وندر این ایام ٬ زهرم در پیاله ٬ اشک و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای ! جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلودرا در پیش چشم خلق پنهان می کنند !

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند !

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست !

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این نصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت ٬ مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است !

.

فریدون مشیری

Saturday, June 16, 2007

ای کاش....

اینجا می نویسم، که بدونه تو فکرشم
و هنوز همون قدری برام ارزشمنده، که از اول بود
شاید هم بیشتر
الان که نیست، بیشتر از همیشه احساس می کنم قدرش رو ندونستم
قدر آدم بزرگی که به من، راه و روش زندگی کردن رو یاد داد
خوشبخت زندگی کردن
و مهم تر از همه.دیگران رو به خود ارجحیت دادن
نمی دونم.مطمئنم اینجا رو نمی خونه
ینی نمی تونه که بخونه
اما شاید، یک درصد، گذرش به اینجا اگه افتاد
دلم میخواست موقه ی رفتنش، پیشش بودم
اما نشد
دلم نمیخواد فکر کنه دیگه به یادش نیستم
همیشه تو فکرش ام
اما کاش می شد لحظه ی آخر، میدیدمش
خیلی حرف ها داشتم براش.
حالا فقط می تونم افسوس بخورم
کاش قدرش رو بیشتر می دونستم
کاش اینجا می موند
کاش....

Sunday, June 3, 2007

امان

بابا این چه وضعشه!
اون روز خواستیم بریم، صبانت رو پس بدیم و بجاش از گلدنت بگیریم.گفتن شما با سرعت 128 و در طی ده روز، 8 گیگ دانلود کردین!!!!
همون روز من کلن مودم ای دی اس ال رو خاموش کردم و کلن با دیال آپ وصل می شدم
امروز دوباره رفتیم که قرار داد رو فسخ کنیم، گفتن شما 10 گیگ دانلودکردین!!!!!
بعد ما لجمون گرفت! گفتم ببخشیدا من از اون روز که گفتین 8 گیگ دانلود داشتین، کلن از ای دی اس ال استفاده نکردم! چجوری دو گیگ اضافه دانلود شده؟!!!!!

خانومه بعد کلی من و من، گفت نه خوب، 9.5 گیگ بوده، اشتباهن بهتون گفتن 8 گیگ
بعد من گفتم خیلی عذر میخوام، اما شما خودتون برامون لیست بلند بالا آوردین که کارکرد مارو نوشته بود، آخرشم والاه یه ته مونده سوادی داشتیم، خوندیم که نوشته:8 گیگ
حالا شما این ارقام نجومی رو از کجاتون میارین؟حداقل پول رو پس بدین!
واسم شروع کرد به شمردن که آره انقدر هزینه ی نصب!( که 128 بود عوض 512) و انقدر برای 10 گیگ مصرفتون.انقدر باقی می مونه که در اولین فرصت تقدیم می کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!
واقعن خیلی ببخشیدا، %&%^*#%^*&)@
همینجوریش کم دارن دزدی می کنن به عناوین مختلف، کاملن دست اینها رو برای دزدی باز گذاشتن
اگه قراره کاری صورت بگیره، عین آدم صورت بگیره
چرا باید جوری باشه، که یه شرکت، خیلی راحت فکر کنه طرفش یه انسان احمق ئه و هر قدر بخواد می تونه ازش بدزده؟؟؟

اگه تا آخر هفته پولم رو کامل پس دادن که هیچ، و الا دیگه طرفش من نیستم.

باز هم متاسفم

Saturday, June 2, 2007

زندگی با طعم ...

همه چیز عالی ئه. و من از زندگیم کاملن راضی، وقتی میگم عالی ئه، واقعن عالی ئه
دور و بریهام منو میشناسن، اصولن آدم خیلی خیلی پر توقعی ام، توقعم از زندگی خیلی زیاده
و وقتی میگم همه چیز عالی ئه، دقیقن منظورم مثل خیلی آدمها نیست که همین که زن یا شوهر سالم و سر به راه، بچه ی درسخون و شغل خوب و خونه از خودشون دارن، میگن ما خوشبختیم
من همیشه دلم میخواسته خوشبختی رو مثل هوایی که استنشاق می کنم، توی تک تک سلولهای بدنم، درک کنم
هیچ وقت نگفتم من اگه یه شغل خوب و چمی دونم چیزهایی برای پز دادن داشته باشم، خوشبخت خواهم بود
زندگی، خوشبختی، از نظر تعاریف توی مغرم، یه چیز دیگه اس
چیزی فراتر از یه زندگی نرمال و معمولی
چیزی فراتر از اونچه مردم عادی، اسم خوشبختی رو روش می ذارن، روزمرگی هاشون که در آخر، تبدیل به عادت میشه
زندگی تکراری، چیزیه که منو می پوسونه
شاید بشه گفت، خوشبختی واقعی، از نظر من، میشه موفقیت
از نظر من، میشه داشتن اون جیزهایی که مردم عادی، حتی بهش فکر هم نمی کنن، چه برسه که بخوان، حسرتش رو بخورن
خوشبختی من، اینه که ببینم، دارم موفق میشم، پیشرفت می کنم و از زندگی عادی، از زندگی مردم معمولی، دارم فاصله میگیرم
شاید خیلی وقت ها، خیلی قید و بند ها بودن، که دلم میخواسته بشکنمشون
خیلی کارها بوده، که دلم میخواسته انجام بدم، اما برای مراعات بقیه، اون کار رو انجام ندادم
حالا
قید و بندهام رو شکستم
کارهایی که زمانی، می ترسیدم دیگران بخاطر انجامش، ملامت ام کنن، انجام میدم و با افتخار
با دلیل منطقی
میگم آدما
زندگی این نیست
اینی که شما اسمشو گذاشتین زندگی، عادت ئه
این کاری که شما می کنین، فقط کاریه که پدران و اجدادمون می کردن
زندگی فقط همینه؟درس بخونیم،
ازدواج،
بچه،
عروس و داماد کردن بچه هامون،
بزرگ کردن نوه ها
در صورتی که شانس بیاریم، مرگ در یک اتاق بیمارستان خوب، در حالی که بقیه پشت در گریه می کنن و میگن چه آدم نازنینی،چه بچه های خوبی که این پیر خرف رو تحمل کردن و ازش نگهداری کردن!!!

و در صورتی که شانس نیاریم، مرگ در یک اتاق خونه ی سالمندان، در حالی که کسی نمی دونه مُردی
من دلم نمیخواد اینجوری بمیرم

////

قید و بندهام رو شکستم، آروم آروم، نرم نرمک، دارم پله های موفقیت رو طی می کنم
هر روز، و هر شب، چیزی هست که بخاطرش لبخند بزنم
پس من خوشبختم.اینو می تونم با تمام وجودم فریاد بزنم، حتی با لب بسته