Tuesday, May 22, 2007

یه روز سرد تابستونی

امروز باز از اون روزهاییه که با خودم فکر می کنم که بودم، چه بودم و آمدنم بهر چه بود.از آمدنم مردم دنیا رو چه سود
واقعن برای خودم فقط زندگی می کنم؟اگه قرار بود هر کس برای خودش زندگی کنه،خوب خدا می تونست اینهمه سیاره که درست کرده، هر کدوم از آدمها رو هم توی یه سیاره قرار بده
الان ما همگی داریم جسمن توی یک سیاره زندگی می کنیم، اما هیچ فرقی با هر کس در سیاره ی خود نداره الان
روز به روز
دلها دارن سنگ تر میشن و زبانها چرب تر
به هر کسی میخوای
با دقت نگاه کن
اگه مشکش به دستت حل بشه
از تو بهتر در دنیا نیست
خوبی، گلی، ماهی، عزیزی و خیلی چیزای دیگه که تا بحال تو عمرت همه رو یکجا نبودی!!!!
اما وای به وقتی که
کسی مشکل داشته باشه
تو سعی ات رو بکنی
اما نتونی کمکش کنی
از تو منفور تر، بی وجدان تر و بی شعور تر حتی!!!! توی عالم بشریت وجود نخواهد داشت
میخوام بدونم چرا اینطوری ئه
چرا دیگه حتی رفیقهای من، بوی چهار سال پیششون رو نمی دن
چهارسال پیش
همه چیز بوی خوبی می داد، بوی مهربونی، حتی اگه دعوا می کردیم، بوی تنفر توش نبود
اما الان
یک بوی بد، حتی بدتر از کینه و نفرت، بین تک تک سلولهای همه مون نفوذ کرده.تا عمق جونمون رفته و هیچ جوره نمیخواد ازمون دور بشه گویا!!!
بوی جوراب نیست، بوی تخم مرغ گندیده و پنیر فاسد شده هم نیست
بوی ریا ئه.بوی نیرنگ
که حتی بیشتر از بوی جورابهای همیشه بودار داداشم حالم رو به هم میزنه
هوا گرمه.خیلی گرم
اما من سردمه
دستام یخ کرده و منم یچ کاری برای گرم شدن نمی کنم
چون این سرما رو خوب میشناسم
سرمایی نیست که حتی اگه بری توی کوره آهنگری، از بین بره
مشکل از قلبم ئه
قلبمه که داره هر روز، بیشتر از روز قبل، سرد و منجمد میشه
دیگه نه به دوستی اعتماد دارم، نه از دشمنم بیزارم
فقط و فقط خودم برام مهم شده
اینکه توی کار خودم، بهترین باشم
تا الان مشکلی نبود با این احساس ام
اما الان دارم میبینم، همونطور که من از این رفتار بقیه اذیت میشم، حتمن بقیه هم از این رفتار من اذیت میشن
دیگه این من رو دوست ندارم
منی رو دوست دارم که حتی توی بیشترین سرمای زمستون، دستاش داغ داغ باشه