Monday, September 22, 2008

سندرومه قطبه شمال

داشتم وب گردی می کردم و اینا، یهویی چشمم افتاد به وبلاگه یک دختر خانومی.فکر کنم هم سنهای می بود کمی بزرگ تر حتی شاید...
واسم جالب بود.کمی خوندم با تنفر بستمش.فکرشم برام غیره قابله تصوره که یک دختره تحصیل کرده ی با این سن، اینها باشه دلواپسی هاش


رنگه ناخن برای مهمونی ئه شب یا چمی دونم مدل موی فرداش و این چیزها
بعد تازه مثلن فرض کنین یک پست توی وبلاگش زده بود که آره به نظره شما من چه قیافه ای هستم؟ کلی هم تاکید کرده بود که دوست دارم بدونم نظرتون رو و اینا.بعد هم توی پسته بعدی خودش رو توصیف کرده بود که آره البته می بسیار قیافه ی معمولی ای دارم _ اینجا نهایته تواضع و فروتنی اش بود بنده ی خدا _ و بعدش گفته بود البته بقیه میگن قیافه ام خوبه و آشپزیم فلانه و اینا.بعد هم یک عکسه بسیار زیبا که مطمئنم امشب راحت خوابم نمی بره...

دلم میخواست کامنت بزنم بگم چیزی که شما نیاز دارین وبلاگ نیست.یک بنگاهه شوهر یابی ئه با این توضیحاته شما.چقدر هم از دخترای ده ئه بالا و تپه ئه پایین بد گفته بود که آره فلان اند و اینا.نمی دونم چرا بعضی آدما جلوتر از دماغشونو نمی تونن ببینن



این ... ئه بنده خدا که انقدر به می میگه لوس و ننر و اینها، بعدن لینکه بلاگه دختره رو بدم بهش بیاد منو آب طلا بگیره بزنه به دیوار



بحثه خواب شد، یادم از خودم آمد .جدیدن تا حتی روزی 17 ساعت هم می خوابم. بعلاوه که سرمایی هم شدم...
خودم اسمشو گذاشتم سندرومه قطبه شمال .اما بچه هاعقیده دارن نزدیکه زمستونه و خوابه زمستونی و آره و اینا :دی



البته مامان قبلن هم بهم میگتن جسد و مُرده و اینا.اما این خرگوشه قطبی _ البته من میگم خرگوش، احتمالن و یحتملن منظوره دوستان از خوابه زمستونی اشاره ئه مستقیم به دوسته عزیز و گرانقدرم جنابه خرس بوده که صد البته اردت داریم خدمتشون _



بعد هم اینکه شب با یک عدد بلوز و یک بافتنی روش و دو عدد پتو روی همدیگه تازه احساس می کنم کمی گرمم شده و خوابم میبره .
چند دقیقه قبل با سارا حرف می زدم گفت کولر روشن کردن بهش گفتم ظهر در چه وضعیتی _ بافتنی و پتو و اینا_ خوابیدم فکر کنم طفلکی بهش حالته انزجار دست داد .البته سعی کرد نشون نده زیاد :دی


دیروز خاله ی کوچیکم یهو بی هوا و بی خبر اومدن خونه مون ظهر.می کلی شاد و خندان و شادمان شدم.چون این خاله ام رو خیلی دوست دارم.خیلی انسانه ماه و مهربونی هستش این خاله جونم.


بر عکسه بقیه ی خاله هام که گاهن و اغلب با یک قندون قند و یک کندو عسل هم به زور میشه خوردشون و تازه تا چند روز هم بعده خوردنشون سو هاضمه داری، این یکی خیلی خوبه ^.^
ینی می به شخصه کلی دوستش دارم

شب هم که شد می نشسته بودم پای اینترنت و توی عوالمه خودم بودم، یهو دیدم صدای مامان اینا قطع شد
پاورچین پاورچین رفتم نگاه کردم دیدم بهبهبهبه دارن شال و کلاه می کنن که برن خاله ام رو برسونن خونه اش

می هم شروع به ونگ ونگ کردم که بابا شما که آقا بالا سر ندارین فردا هم که تعطیله، بمونین خونه مون خوبببببببببب
تا اینکه مامان دلش سوخت و گفت که آره فلان فروشگاه قرار بوده بریم.طرف تماس گرفته گفته تا نیم ساعت دیگه اگر نیاین می خوام ببندم چون میخوام برم احیا
اگر می تونی تا ماشین رو می زنم بیرون حاضر بشی، می بریمت با خودمون
کلن علما می دونن وقتی میخوام حاضر بشم برم بیرون فقط نیم ساعت حاضر شدنم ئه.تا آرایش بکنم و موهام رو درست کنم و لباسم رو بپوشم و سایر قضایا، میشه نیم ساعت بلکن بیشتر



اما دیشب با سرعته نور حاضر شدم.مانتو رو انداختم روی دوشم و کفشهام رو کشیدم به پام و روسری رو انداختم روی سرم و پریدم از در بیرون
یکدفعه دیدم دره همسایه ی روبرویی باز شد و خانومش اومد بیرون دید روسری روی سرم و دکمه های مانتو باز و دارم با دندون1!!! بند ئه کفشم رو می بندم...یه ذره آبرو توی ساختمون داشتم دود شد

می هنوز نفهمیدم کدوم همسایه فامیلش چی ئه.هر چند فکر هم نمی کنم زیاد مهم باشه جز اینکه یک دفعه یکی از دختراشون اومده بود خونه مون که مثلن نمی دونم چیچی ئه فلان درسشو با فتوشاپ براش درست کنم، می احساس کردم بچه ی خوبی ئه و اینا.خواستم بابه دوستی رو باز کنم گفتم شما باباتون کیه؟
بعد احساس کردم که سوالم رو یک مقدار بد پرسیدم.شاید هم خودش نمی دونست باباش کیه چون گیج نگاهم می کرد
گفتم خلاصه سلام برسونین و بحثو عوض کردم

خلاصه که نیمی قلت زنان و نیمی دوان دوان رسیدم دمه در دیدم مامان ماشینو زدن بیرون و دارن راه می افتن.به موقع رسیدم خلاصه
نمی دونم این خانومهای خونه دار چه گیری دارن که حتمن خرید هاشون رو برن از اون سره شهر انجام بدن.
کلی ترافیک و اینا بود ولی به موقع رسیدیم.

صبحی بیدار شدم _ البته میگم صبح منظورم ساعته 1 ئه.در راستای همون خوابه زمستونی و اینا_ دیدم بهبهبهبهبه عجب بویی میاد
مامان یه عالمه سبزی گرفته بود خشک کنه برای زمستون.گذاشته بودن توی آفتاب و چون باد میومده مجبور شدن سبزیها رو بیارن تو
می کلی از باد بخاطره این وزشه به موقعش تشکر کردم و رفتم یک عالمه سبزی ها رو بو کردن.

مامان فکر کرد به سبزیها نظر دارم داشت چپچپ نگاهم می کرد که قرار کردم اومدم توی اتاقم
ولی خداییش عجب بویی میدادن...

این مجید آنلاین هم که داره دق میده کمکم منو .فکر می کردم سرورش ذغالی ئه اما فهمیدم مجیده طفلک چرا سایت نمیاد. میشینه پشته سرور هندل می زنه یحتمل .گاهی وقتا خوابش می بره برای همین سایت می خوابه...مجید بیدار شو شلیفته شبت ئه ...


خلاصه همینا دیگه.نمی دونم چرا مواقعی که حسه نوشتن نیست بیشتر از قبل می حرفم.
خوب فکر کنم کمکم وقته خوابه.ظهر تا یک خواب بودم، بعدش هم عصر هم خوابیدم.العان بگم خوابم میاد پس گردنی هه رو نوش جان کردم.برم یک کنار گوشه توی کمدی ، زیر تختی، جایی یه چرتی بزنم


باز میهام