Tuesday, August 25, 2009

اندر احوالات مهتادگان

در راستای اینکه لال از دنیا نرفته باشیم و بخاطر اینکه اینجا رو هم آپ کرده باشیم و بخاطر اینکه یکم از خرده نون های توی مغزمون کم بشه و به خیلی دلایله دیگه که اصلنم شخصی نیست ولی دوس ندارم بگم و بیخودی اصرار نکنید ، بر آن شدم هر از چند گاهی اشغار بسیار گهربار ! و
زیبا! ام رو اینجا بذارم...
قبلنا واسه پرنده های لب پنجره می خوندم اما بنده خای خدا نسلشون منقرض شد

..گفتم اینجا بنویسم هم کسی سال به سال سر نمی زنه که بخواد نفرینش دنبال سرم قل بخوره هم اگر کسی ببینه به احتمال غریب به یقین بار دوم به وبلاگم نمیاد که ترسم از این باشه خون کسی بیافته گردنم ^.^
خلاصه که بنکلن بچه مظلوم و کم حرفی بودم، کم حرف تر و مظلوم تر هم شدم بسی :دی

ببخشید توی خونه اسم اشعارم رو گذاشتن اشعار سیاه ..کلهم توش گل و بلبل و اینا نداره بیخودی دلتون رو صابون نزنین که قراره توپ قلقلی بخونم باستون :دی


بهر حال..اینم اولین شعرم امیدبارم خوشتون بیاد ...هنوز اول کارم کلی مشکل دارم با کمک "نظرات سازنده تون" امیدبارم بتونم بهتر بشم ^.^ اما گیر الکی بدین چنان کتکی بخورین که نمونه اش رو توی جنگهای صلیبی دهه هفتاد هم ندیده باشه کسی :خشانت:


همینا دیگه...


----
باز تنش پر رعشه میشه
به قول ما نئشه میشه
نه زن میخواد نه بچشو
نه خونه و قالبچشو
کل تنش می لرزه
تن زن قشنگش،
به لحظه ای می ارزه
زن رو به زور راهی کنه
با پول اون کاری کنه
بره تو آسمونا
به قول ما شاهی کنه...
بعد دقایقی باز
کاخ قشنگش میریزه
زن رو میبینه که جلوش
آه می کشه اشک میریزه
میبینه طفل بیگناه
جای سیگار رو تنشه
یه ذره غیرت مونده
میره خودش رو می کُشه

-----

ببخشید اگه یه پایانه قشنگ و رومانتیک و هندی و هپیلی اور افتر توقع داشتین داشته باشه اما به نظرم چنین آدمهای توی جامعه کلی به همه کمک می کنن با نبودنشون ^.^
همینا دیگه
موفق بباشین