Sunday, August 17, 2008

هی تو.دوستی یا دشمن ^.^

خوب به سلامتی من برگشتم
می دونم که العان کلی خوشحالین و توی دلتون قند آب میشه و توی دل فحش میدین اه باز این دختر لوسه اومد با این وبلاگ لوس تر اش

بابا جان.نخون.پدره من.نخون.آخه مگه مجبوری؟ هم می خونه هم توی دلش فحش میده
با پا پس می زنه با دندون پیش می کشه.بساطی داریما :دی

هه.امروز یه متن جالب خوندم دوست دارم با شما شریک بشم.

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است

! اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان


واقعن جالبه.نیست
؟

مینا رو هم پس اش دادم به خاله ام.اتاقم رو کرده بود مثله بازار
تازه بدی ای هم که داشت این بود که عوض اینکه روی شونه بشینه، میومد روی سر آدم می نشست.نمی دونین چه استرسی به آدم وارد میشه وقتی یه مینا می نشینه روی سرتون :دی


ووووووووی یه چیززیییی
پریشب با مامان رفته بودیم بیرون.نزدیکهای خونه یک عروسک فروشی بود یه عااااااااالمه عروسکهای خوشگل داشت.اما چیزی که بیشتر جلب توجه می کرد یه عالمه قفس _ شاید 10-15 تا_ بود که همه جای مغازه اش گذاشته بود.توشون فکر می کنین چی گذاشته بودددددددد؟؟؟
همستررررررر
یه عالمه تپل مپل ریزه میزه.باسشون چرخ هم گذاشته بود توشون بدو بدو می کردن
تازه بعضی وقتها هم دوتایی می رفتن توی چرخ.می خواستن دوتایی بدو اند توی چرخ اما هر کدوم هم در جهت مخالف.


نتیجه اش این میشد که دوتایی قلت می زدن می افتادن روی همدیگه بعد یکیشون می افتاد بیرون اون یکی تا زمانی که اولی دوباره می اومد توی چرخ فرصت رو غنیمت می دونست تند تند می دوید توی چرخ


انقدر با مزهههههه و کوشولووو بودن که نگو.هر کدوم اندازه ی نصفه کفه دسته می بودن با رنگهای مختلف. ووی ووی می که دلم غش می رفت جلوی مغازه کلی نگاهشون کردم ^.^


حیف توی آپارتمان نمیشه جوجه همستر نگه داشت و الا انقدر دوستشون دارم که نگو ^.^
اما بابا با هر نوع جک و جونور توی خونه مخالفن.اون اوشه ی طفلک رو هم انقدر بهش نق زدن آخر اش مرگ با عزت رو به زندگی با ذلت ترجیح داد طفلکی
یکی از دوستهام همستر های دوستشو برده بوده خونه نگه داره.دوتا نر و ماده ازین سفید نازنازی ملوس خوشگلا که آدم دلش می خواد گازشون بگیره
نصفه شب میبینن سر و صدا و صدای جیغ میاد، این همسترا از قفسشون یه جوری فرار کرده بودن.همسایه طبقه پایینشون هم به هوای اینکه موش اومده تو خونه جفتشون رو با بیل... زده بود کشته بود تیت و پر کرده بود طفلی ها رو
مردک ئه وحشی ئه وحشییییییی
دلم خیلی سوخت باسشونننن

اومممم.دیگه همینا دیگه.باسه ی امروز بسه زیاد حوصله ی چیزی تعریف کردن ندارم